جدول جو
جدول جو

معنی فسک داشتن - جستجوی لغت در جدول جو

فسک داشتن
رازداری
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دست داشتن
تصویر دست داشتن
کنایه از در کاری مداخله داشتن، وقوف داشتن، تسلط داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرک داشتن
تصویر سرک داشتن
سر داشتن و فزونی داشتن چیزی نسبت به چیز دیگر در وزن یا ارزش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باک داشتن
تصویر باک داشتن
ترس داشتن، اندیشه داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرق داشتن
تصویر فرق داشتن
تفاوت داشتن، متفاوت بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرا داشتن
تصویر فرا داشتن
بلند کردن و بر سر دست گرفتن، نگه داشتن، منصوب کردن، گماشتن
گوش فراداشتن: گوش دادن، شنیدن
فرهنگ فارسی عمید
(پَ / پِ رَ / رُ وی نِ / نُ / نَ دَ)
کنایه از توانا بودن بر چیزی. (آنندراج). تسلط داشتن.قدرت داشتن. مسلط بودن. مقتدر بودن. قادر بودن. امکان داشتن. توانائی داشتن. دسترسی داشتن: مردم اگر چند با شرف گفتار است چون به شرف نوشتن دست ندارد ناقص بود چون یک نیمه از مردم. (نوروزنامه).
جز جوانی و خوبیت کاین هست
بر همه پایگه تو داری دست.
نظامی.
وگر دست داری چو قارون بگنج
بیاموز پرورده را دسترنج.
سعدی.
بلند از میوه گو کوتاه کن دست
که کوته خود ندارد دست بر شاخ.
سعدی.
گر دست بجان داشتمی هم چو تو بر ریش
نگذاشتمی تا بقیامت که برآید.
سعدی.
چکنم دست ندارم بگریبان اجل
تا به تن در ز غمت پیرهن جان بدرم.
سعدی.
، متصرف بودن. در دسترس و اختیار داشتن:
تا مرا بود بر ولایت دست
بودم ایزدپرست و شاه پرست.
مسعودسعد.
هرکسی را بقدر ملکی هست
که بر آن ملک حکم دارد و دست.
اوحدی.
- دست به خارج داشتن [تاجر] ، باب تجارت با بیرون از کشور بازداشتن. امکان داد و ستد با کشورهای دیگر او را بودن.
، در خفا در کاری دخالت داشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مداخله داشتن در کاری. دخالت داشتن. دخالت کردن. شریک بودن:
ز داد تو بینم همی هرچه هست
دگر کس ندارد در این کار دست.
فردوسی.
- دست داشتن با کسی، با او همدست بودن.
، مهارت داشتن. سررشته داشتن. اطلاع بسیار داشتن. نیکو دانستن. تسلط داشتن. آگاهی داشتن. علم داشتن: فلان در ساز، در ساعت سازی، در تاریخ دست دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
دست دارد بکتاب و دست دارد بسلیح
این بسی برده بکار و آن بسی کرده زبر.
فرخی.
دل من بر تو دارد استواری
که تو در هر صناعت دست داری.
نظامی.
چنان در سحرکاری دست دارد
که سحر سامری بازی شمارد.
نظامی.
این دست سلطنت که تو داری بملک شعر
پای ریاضتت به چه در قید دامنست.
سعدی.
یکی در نجوم اندکی دست داشت
ولی از تکبر سری مست داشت.
سعدی.
در ترتیب انشاء هم دستی داشت مدتی مستوفی کاشان بود. (تذکرۀ نصرآبادی ص 107).
- دستی تمام در کاری داشتن، نیک بر آن آگاه یا مسلط بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
کارم ز دست رفت چو بردی دلم تمام
دستی تمام داری در کار دلبری.
مکی طولانی.
بیا تا چه داری ز شمشیر و جام
که دارم درین هر دو دستی تمام.
نظامی.
اودر صنعت موسیقار دستی تمام داشته است. (المعجم). درفلسفه و علم نجوم دستی تمام داشت و اهل فضل را حرمتی تمام داشتی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 36).
، رها کردن. دست برداشتن. دست کشیدن. کناره گرفتن. کرانه گرفتن: دست از سر کسی داشتن، او را به حال خود رها کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : گفت [خواجه احمد حسن] مرو تو [خواجه بونصر] بکاری که پیغامی است به مجلس سلطان و دست از من نخواهد داشت. (تاریخ بیهقی ص 146).
خرابی داشت از کار جهان دست
جهان از دستکار این جهان رست.
نظامی.
سرانجام در دیر کوهی نشست
ز شغل جهان داشت یکباره دست.
نظامی.
داشت از تیغ و تیغبازی دست
فارغانه به رود و باده نشست.
نظامی.
از سر صدق شد خدای پرست
داشت از خویشتن پرستی دست.
نظامی.
گفت زنهار دست ازو دارید
یار آزرده را میازارید.
نظامی.
زن داشت در آن زمان ازو دست
آن بند و رسن همه برو بست.
نظامی.
سر مکش از صحبت روشندلان
دست مدار از کمر مقبلان.
نظامی.
باز را گویند رو رو باز گرد
از سر ما دست دار ای پایمرد.
مولوی.
که ای شوخ چشم آخرت چند بار
بگفتم که دستم ز دامن مدار.
سعدی.
بد اوفتند بدان لاجرم که درمثلست
که مار دست ندارد ز قتل مارافسای.
سعدی.
بکن چندانکه خواهی ناز بر من
که من دستت نمیدارم ز دامن.
سعدی.
من از تو دست نخواهم به بیوفائی داشت
تو هر گناه که خواهی بکن که معذوری.
سعدی.
از دامن تو دست ندارم که دست نیست
بر دستگیر دیگرم امید دستگیر.
سعدی.
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا جان رسد بجانان یا جان ز تن برآید.
حافظ.
تو از فشاندن تخم امید دست مدار
که در کرم نکند اشک نوبهار امساک.
صائب.
من دست ز چشم داشتم مدتهاست
چون چشم ز من دست ندارد چکنم.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
، نفرین کردن و لعنت کردن. (ناظم الاطباء). اما این معنی ظاهراًمأخوذ از دست برداشتن برای دعا یا نفرین است، کنایه از بازماندن. (آنندراج)، دیری و درنگی کردن. (ناظم الاطباء)، دست آوردن. (آنندراج). دست یافتن. دست رسیدن. دست کردن. و رجوع به دست بداشتن در ردیف خود و دست داشتن درترکیبات دست شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عادْ دَ)
ترس داشتن. پروا داشتن. بیمناک بودن. ترسیدن. پروا کردن:
شما دل بفرمان یزدان پاک
بدارید وز ما ندارید باک.
فردوسی.
تو از کشتن او مدار ایچ باک
چو خون سر خویش جوید بخاک.
فردوسی.
یک سر تاسرای پسرم مسعود شود و از کس باک ندارد. (تاریخ بیهقی).
هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک
گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک.
حافظ.
، بمجاز دست نخورده. پاک. پاکیزه:
چون دست و پای پاک نبینمت جان و دل
این هردو پاک بینم و آن هر دو باکره.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
حسد ورزیدن. رشک آوردن:
گر سر عاشقی ای عهدشکن خواهی داشت
دل به هر کس که دهی رشک بمن خواهی داشت.
(از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ وَ دَ)
ترده و سند داشتن و دست آویز داشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ شُ دَ)
استخفاف. اهانت. استهانت. حقیر شمردن. خوار شمردن. استخفاف. (ترجمان القرآن) : استجهال،نادان شمردن و سبک داشتن. (تاج المصادر بیهقی). استفاه. تهوین. هوان. مهانه. (منتهی الارب) :
تو دانی که نگریزم از کارزار
ولیکن سبک داردم شهریار.
فردوسی.
هش و رای پیران سبک داشتند
همه پند او را تنک داشتند.
فردوسی.
گراین حدیث سبک داشت لاجرم امروز
همی کشید بدو پا سبک دو بند گران.
فرخی.
اما تو اشارت مشفقان و قول ناصحان سبک داری و آنچه بمصلحت مآل و حال تو پیوندد بر آن ثبات نکنی. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ زَ دَ)
تفاوت داشتن. امتیاز داشتن چیزی از چیز دیگر. رجوع به فرق شود
لغت نامه دهخدا
(دُ شُ دَ)
فنک به تن داشتن. فنک پوشیدن. فنک پوش بودن:
چون شد هوا سنجاب گون گیتی فنک دارد کنون
در طارم آتش کن فزون، روباه خزران بین در او.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دَ /دِ تَ)
برتری داشتن. ترجیح داشتن. بهتر بودن:
حکمت و علم بر محال و دروغ
فضل دارد چو بر حنوط بخور.
ناصرخسرو.
آدمی فضل بر دگر حیوان
بجوانمردی و ادب دارد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دُ دَ وَ دَ)
استهزاء کردن. خندیدن و تمسخر کردن. (از یادداشتهای مؤلف) :
چنین داد پاسخ سرافراز طوس
که من بر دروغ تو دارم فسوس.
فردوسی.
چنان دان که هر کس که دارد فسوس
همی یابد از چرخ گردنده کوس.
فردوسی.
ز دیو تنت حذر کن که بر تو دیو تنت
فسوسها همه از یکدیگر بتر دارد.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ تَ)
فهمیدن. فهیم بودن:
آنکه زیان میرسد از وی به خلق
فهم ندارد، که زیان می کند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(رَ شُ دَ)
و نفسی داشتن، رمقی داشتن. هنوز زنده بودن:
حیف بود مردن بی عاشقی
تا نفسی داری و نفسی بکوش.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(غِ دَ)
خوش نمک بودن غذا. نمکی به اندازه یا کمی بیش از اندازه داشتن غذا، ملیح بودن. صاحب ملاحت بودن:
کس از این نمک ندارد که تو ای غلام داری
دل ریش عاشقان را نمکی تمام داری.
سعدی.
، گیرنده و جذاب و بانمک بودن:
نمک دارد حریفان سرگذشتم
که من از می در آن محفل گذشتم.
تأثیر (از آنندراج).
لبش گزیدم و در دم ز خویشتن رفتم
شراب شور که مستی دهد نمک دارد.
مشرب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شک داشتن
تصویر شک داشتن
تردید و شک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک داشتن
تصویر نیک داشتن
نیکو تعهد و نگاهداری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
خانه داشتن ماندگار بودن منزل داشتن سکنی داشتن: دلم را مشکن و دریا مینداز که دارد در سر زلف تو مسکن. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فدا داشتن
تصویر فدا داشتن
فدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
بلند کردن، به سویی متوجه کردن، نگهداشتن: من آن شب درآن موضع حاضر بودم و شما را چراغ فرا می داشتم، نصب کردن گماشتن 0 یا گوش فرا داشتن 0 استماع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبک داشتن
تصویر سبک داشتن
حقیر شمردن، خوار شمردن خفیف شمردن خوار شمردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست داشتن
تصویر دست داشتن
قدرت داشتن، مسلط بودن، امکان داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
ترس داشتن، پروا داشتن، بیمناک بودن، ترسیدن بیم داشتن ترس داشتن پروا داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرق داشتن
تصویر فرق داشتن
تفاوت داشتن، امتیاز داشتن چیزی از چیز دیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرا داشتن
تصویر فرا داشتن
((~. تَ))
بر سر دست گرفتن، بلند کردن، به سویی متوجه کردن، نگه داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گسی داشتن
تصویر گسی داشتن
((گُ. تَ))
فرستادن، روانه شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سبک داشتن
تصویر سبک داشتن
((~. تَ))
خوار شمردن، مسامحه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست داشتن
تصویر دست داشتن
نقش داشتن، شریک بودن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شک داشتن
تصویر شک داشتن
گمان بردن
فرهنگ واژه فارسی سره
اندیشه داشتن، بیم داشتن، ترسیدن، پروا کردن، واهمه داشتن، هراسیدن
متضاد: بی پروا بودن، بی پروایی کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کوچک شمردن، خوار داشتن، تحقیر کردن، بی اهمیت دانستن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کنایه از: متنفر بودن، نفرت داشتن از کسی
فرهنگ گویش مازندرانی