کنایه از توانا بودن بر چیزی. (آنندراج). تسلط داشتن.قدرت داشتن. مسلط بودن. مقتدر بودن. قادر بودن. امکان داشتن. توانائی داشتن. دسترسی داشتن: مردم اگر چند با شرف گفتار است چون به شرف نوشتن دست ندارد ناقص بود چون یک نیمه از مردم. (نوروزنامه). جز جوانی و خوبیت کاین هست بر همه پایگه تو داری دست. نظامی. وگر دست داری چو قارون بگنج بیاموز پرورده را دسترنج. سعدی. بلند از میوه گو کوتاه کن دست که کوته خود ندارد دست بر شاخ. سعدی. گر دست بجان داشتمی هم چو تو بر ریش نگذاشتمی تا بقیامت که برآید. سعدی. چکنم دست ندارم بگریبان اجل تا به تن در ز غمت پیرهن جان بدرم. سعدی. ، متصرف بودن. در دسترس و اختیار داشتن: تا مرا بود بر ولایت دست بودم ایزدپرست و شاه پرست. مسعودسعد. هرکسی را بقدر ملکی هست که بر آن ملک حکم دارد و دست. اوحدی. - دست به خارج داشتن [تاجر] ، باب تجارت با بیرون از کشور بازداشتن. امکان داد و ستد با کشورهای دیگر او را بودن. ، در خفا در کاری دخالت داشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مداخله داشتن در کاری. دخالت داشتن. دخالت کردن. شریک بودن: ز داد تو بینم همی هرچه هست دگر کس ندارد در این کار دست. فردوسی. - دست داشتن با کسی، با او همدست بودن. ، مهارت داشتن. سررشته داشتن. اطلاع بسیار داشتن. نیکو دانستن. تسلط داشتن. آگاهی داشتن. علم داشتن: فلان در ساز، در ساعت سازی، در تاریخ دست دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : دست دارد بکتاب و دست دارد بسلیح این بسی برده بکار و آن بسی کرده زبر. فرخی. دل من بر تو دارد استواری که تو در هر صناعت دست داری. نظامی. چنان در سحرکاری دست دارد که سحر سامری بازی شمارد. نظامی. این دست سلطنت که تو داری بملک شعر پای ریاضتت به چه در قید دامنست. سعدی. یکی در نجوم اندکی دست داشت ولی از تکبر سری مست داشت. سعدی. در ترتیب انشاء هم دستی داشت مدتی مستوفی کاشان بود. (تذکرۀ نصرآبادی ص 107). - دستی تمام در کاری داشتن، نیک بر آن آگاه یا مسلط بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : کارم ز دست رفت چو بردی دلم تمام دستی تمام داری در کار دلبری. مکی طولانی. بیا تا چه داری ز شمشیر و جام که دارم درین هر دو دستی تمام. نظامی. اودر صنعت موسیقار دستی تمام داشته است. (المعجم). درفلسفه و علم نجوم دستی تمام داشت و اهل فضل را حرمتی تمام داشتی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 36). ، رها کردن. دست برداشتن. دست کشیدن. کناره گرفتن. کرانه گرفتن: دست از سر کسی داشتن، او را به حال خود رها کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : گفت [خواجه احمد حسن] مرو تو [خواجه بونصر] بکاری که پیغامی است به مجلس سلطان و دست از من نخواهد داشت. (تاریخ بیهقی ص 146). خرابی داشت از کار جهان دست جهان از دستکار این جهان رست. نظامی. سرانجام در دیر کوهی نشست ز شغل جهان داشت یکباره دست. نظامی. داشت از تیغ و تیغبازی دست فارغانه به رود و باده نشست. نظامی. از سر صدق شد خدای پرست داشت از خویشتن پرستی دست. نظامی. گفت زنهار دست ازو دارید یار آزرده را میازارید. نظامی. زن داشت در آن زمان ازو دست آن بند و رسن همه برو بست. نظامی. سر مکش از صحبت روشندلان دست مدار از کمر مقبلان. نظامی. باز را گویند رو رو باز گرد از سر ما دست دار ای پایمرد. مولوی. که ای شوخ چشم آخرت چند بار بگفتم که دستم ز دامن مدار. سعدی. بد اوفتند بدان لاجرم که درمثلست که مار دست ندارد ز قتل مارافسای. سعدی. بکن چندانکه خواهی ناز بر من که من دستت نمیدارم ز دامن. سعدی. من از تو دست نخواهم به بیوفائی داشت تو هر گناه که خواهی بکن که معذوری. سعدی. از دامن تو دست ندارم که دست نیست بر دستگیر دیگرم امید دستگیر. سعدی. دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا جان رسد بجانان یا جان ز تن برآید. حافظ. تو از فشاندن تخم امید دست مدار که در کرم نکند اشک نوبهار امساک. صائب. من دست ز چشم داشتم مدتهاست چون چشم ز من دست ندارد چکنم. ؟ (از امثال و حکم دهخدا). ، نفرین کردن و لعنت کردن. (ناظم الاطباء). اما این معنی ظاهراًمأخوذ از دست برداشتن برای دعا یا نفرین است، کنایه از بازماندن. (آنندراج)، دیری و درنگی کردن. (ناظم الاطباء)، دست آوردن. (آنندراج). دست یافتن. دست رسیدن. دست کردن. و رجوع به دست بداشتن در ردیف خود و دست داشتن درترکیبات دست شود
کنایه از توانا بودن بر چیزی. (آنندراج). تسلط داشتن.قدرت داشتن. مسلط بودن. مقتدر بودن. قادر بودن. امکان داشتن. توانائی داشتن. دسترسی داشتن: مردم اگر چند با شرف گفتار است چون به شرف نوشتن دست ندارد ناقص بود چون یک نیمه از مردم. (نوروزنامه). جز جوانی و خوبیت کاین هست بر همه پایگه تو داری دست. نظامی. وگر دست داری چو قارون بگنج بیاموز پرورده را دسترنج. سعدی. بلند از میوه گو کوتاه کن دست که کوته خود ندارد دست بر شاخ. سعدی. گر دست بجان داشتمی هم چو تو بر ریش نگذاشتمی تا بقیامت که برآید. سعدی. چکنم دست ندارم بگریبان اجل تا به تن در ز غمت پیرهن جان بدرم. سعدی. ، متصرف بودن. در دسترس و اختیار داشتن: تا مرا بود بر ولایت دست بودم ایزدپرست و شاه پرست. مسعودسعد. هرکسی را بقدر ملکی هست که بر آن ملک حکم دارد و دست. اوحدی. - دست به خارج داشتن [تاجر] ، باب تجارت با بیرون از کشور بازداشتن. امکان داد و ستد با کشورهای دیگر او را بودن. ، در خفا در کاری دخالت داشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مداخله داشتن در کاری. دخالت داشتن. دخالت کردن. شریک بودن: ز داد تو بینم همی هرچه هست دگر کس ندارد در این کار دست. فردوسی. - دست داشتن با کسی، با او همدست بودن. ، مهارت داشتن. سررشته داشتن. اطلاع بسیار داشتن. نیکو دانستن. تسلط داشتن. آگاهی داشتن. علم داشتن: فلان در ساز، در ساعت سازی، در تاریخ دست دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : دست دارد بکتاب و دست دارد بسلیح این بسی برده بکار و آن بسی کرده زبر. فرخی. دل من بر تو دارد استواری که تو در هر صناعت دست داری. نظامی. چنان در سحرکاری دست دارد که سحر سامری بازی شمارد. نظامی. این دست سلطنت که تو داری بملک شعر پای ریاضتت به چه در قید دامنست. سعدی. یکی در نجوم اندکی دست داشت ولی از تکبر سری مست داشت. سعدی. در ترتیب انشاء هم دستی داشت مدتی مستوفی کاشان بود. (تذکرۀ نصرآبادی ص 107). - دستی تمام در کاری داشتن، نیک بر آن آگاه یا مسلط بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : کارم ز دست رفت چو بردی دلم تمام دستی تمام داری در کار دلبری. مکی طولانی. بیا تا چه داری ز شمشیر و جام که دارم درین هر دو دستی تمام. نظامی. اودر صنعت موسیقار دستی تمام داشته است. (المعجم). درفلسفه و علم نجوم دستی تمام داشت و اهل فضل را حرمتی تمام داشتی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 36). ، رها کردن. دست برداشتن. دست کشیدن. کناره گرفتن. کرانه گرفتن: دست از سر کسی داشتن، او را به حال خود رها کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : گفت [خواجه احمد حسن] مرو تو [خواجه بونصر] بکاری که پیغامی است به مجلس سلطان و دست از من نخواهد داشت. (تاریخ بیهقی ص 146). خرابی داشت از کار جهان دست جهان از دستکار این جهان رست. نظامی. سرانجام در دیر کوهی نشست ز شغل جهان داشت یکباره دست. نظامی. داشت از تیغ و تیغبازی دست فارغانه به رود و باده نشست. نظامی. از سر صدق شد خدای پرست داشت از خویشتن پرستی دست. نظامی. گفت زنهار دست ازو دارید یار آزرده را میازارید. نظامی. زن داشت در آن زمان ازو دست آن بند و رسن همه برو بست. نظامی. سر مکش از صحبت روشندلان دست مدار از کمر مقبلان. نظامی. باز را گویند رو رو باز گرد از سر ما دست دار ای پایمرد. مولوی. که ای شوخ چشم آخرت چند بار بگفتم که دستم ز دامن مدار. سعدی. بد اوفتند بدان لاجرم که درمثلست که مار دست ندارد ز قتل مارافسای. سعدی. بکن چندانکه خواهی ناز بر من که من دستت نمیدارم ز دامن. سعدی. من از تو دست نخواهم به بیوفائی داشت تو هر گناه که خواهی بکن که معذوری. سعدی. از دامن تو دست ندارم که دست نیست بر دستگیر دیگرم امید دستگیر. سعدی. دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا جان رسد بجانان یا جان ز تن برآید. حافظ. تو از فشاندن تخم امید دست مدار که در کرم نکند اشک نوبهار امساک. صائب. من دست ز چشم داشتم مدتهاست چون چشم ز من دست ندارد چکنم. ؟ (از امثال و حکم دهخدا). ، نفرین کردن و لعنت کردن. (ناظم الاطباء). اما این معنی ظاهراًمأخوذ از دست برداشتن برای دعا یا نفرین است، کنایه از بازماندن. (آنندراج)، دیری و درنگی کردن. (ناظم الاطباء)، دست آوردن. (آنندراج). دست یافتن. دست رسیدن. دست کردن. و رجوع به دست بداشتن در ردیف خود و دست داشتن درترکیبات دست شود
ترس داشتن. پروا داشتن. بیمناک بودن. ترسیدن. پروا کردن: شما دل بفرمان یزدان پاک بدارید وز ما ندارید باک. فردوسی. تو از کشتن او مدار ایچ باک چو خون سر خویش جوید بخاک. فردوسی. یک سر تاسرای پسرم مسعود شود و از کس باک ندارد. (تاریخ بیهقی). هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک. حافظ. ، بمجاز دست نخورده. پاک. پاکیزه: چون دست و پای پاک نبینمت جان و دل این هردو پاک بینم و آن هر دو باکره. ناصرخسرو
ترس داشتن. پروا داشتن. بیمناک بودن. ترسیدن. پروا کردن: شما دل بفرمان یزدان پاک بدارید وز ما ندارید باک. فردوسی. تو از کشتن او مدار ایچ باک چو خون سر خویش جوید بخاک. فردوسی. یک سر تاسرای پسرم مسعود شود و از کس باک ندارد. (تاریخ بیهقی). هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک. حافظ. ، بمجاز دست نخورده. پاک. پاکیزه: چون دست و پای پاک نبینمت جان و دل این هردو پاک بینم و آن هر دو باکره. ناصرخسرو
استخفاف. اهانت. استهانت. حقیر شمردن. خوار شمردن. استخفاف. (ترجمان القرآن) : استجهال،نادان شمردن و سبک داشتن. (تاج المصادر بیهقی). استفاه. تهوین. هوان. مهانه. (منتهی الارب) : تو دانی که نگریزم از کارزار ولیکن سبک داردم شهریار. فردوسی. هش و رای پیران سبک داشتند همه پند او را تنک داشتند. فردوسی. گراین حدیث سبک داشت لاجرم امروز همی کشید بدو پا سبک دو بند گران. فرخی. اما تو اشارت مشفقان و قول ناصحان سبک داری و آنچه بمصلحت مآل و حال تو پیوندد بر آن ثبات نکنی. (کلیله و دمنه)
استخفاف. اهانت. استهانت. حقیر شمردن. خوار شمردن. استخفاف. (ترجمان القرآن) : استجهال،نادان شمردن و سبک داشتن. (تاج المصادر بیهقی). استفاه. تهوین. هوان. مهانه. (منتهی الارب) : تو دانی که نگریزم از کارزار ولیکن سبک داردم شهریار. فردوسی. هش و رای پیران سبک داشتند همه پند او را تنک داشتند. فردوسی. گراین حدیث سبک داشت لاجرم امروز همی کشید بدو پا سبک دو بند گران. فرخی. اما تو اشارت مشفقان و قول ناصحان سبک داری و آنچه بمصلحت مآل و حال تو پیوندد بر آن ثبات نکنی. (کلیله و دمنه)
استهزاء کردن. خندیدن و تمسخر کردن. (از یادداشتهای مؤلف) : چنین داد پاسخ سرافراز طوس که من بر دروغ تو دارم فسوس. فردوسی. چنان دان که هر کس که دارد فسوس همی یابد از چرخ گردنده کوس. فردوسی. ز دیو تنت حذر کن که بر تو دیو تنت فسوسها همه از یکدیگر بتر دارد. ناصرخسرو
استهزاء کردن. خندیدن و تمسخر کردن. (از یادداشتهای مؤلف) : چنین داد پاسخ سرافراز طوس که من بر دروغ تو دارم فسوس. فردوسی. چنان دان که هر کس که دارد فسوس همی یابد از چرخ گردنده کوس. فردوسی. ز دیو تنت حذر کن که بر تو دیو تنت فسوسها همه از یکدیگر بتر دارد. ناصرخسرو
خوش نمک بودن غذا. نمکی به اندازه یا کمی بیش از اندازه داشتن غذا، ملیح بودن. صاحب ملاحت بودن: کس از این نمک ندارد که تو ای غلام داری دل ریش عاشقان را نمکی تمام داری. سعدی. ، گیرنده و جذاب و بانمک بودن: نمک دارد حریفان سرگذشتم که من از می در آن محفل گذشتم. تأثیر (از آنندراج). لبش گزیدم و در دم ز خویشتن رفتم شراب شور که مستی دهد نمک دارد. مشرب (از آنندراج)
خوش نمک بودن غذا. نمکی به اندازه یا کمی بیش از اندازه داشتن غذا، ملیح بودن. صاحب ملاحت بودن: کس از این نمک ندارد که تو ای غلام داری دل ریش عاشقان را نمکی تمام داری. سعدی. ، گیرنده و جذاب و بانمک بودن: نمک دارد حریفان سرگذشتم که من از می در آن محفل گذشتم. تأثیر (از آنندراج). لبش گزیدم و در دم ز خویشتن رفتم شراب شور که مستی دهد نمک دارد. مشرب (از آنندراج)